صبح هنگام، در کنار او چشم باز کردم. نگاه میکردم به طرز خوابیدنش، به آرامش چهرهاش، به صدای نفسهایی که مثل موسیقی نرم و بیپایان در گوشم مینشست. هر ثانیه، خالق را شکر میکردم برای وجودش در زندگیام. همان لحظه برای من معنای خوشبختی بود؛ لحظهای که هیچ ثروتی در جهان توان رقابت با آن را نداشت.
ناگهان باران بارید. قطرهها بر شیشه نشستند و من آن را معجزهای بزرگ دانستم؛ معجزهای که به من یادآوری میکرد: با همهی اندوهی که بر دوش دارم، او کنار من است. همراه من تا آخر جانش قدم برمیدارد. برای من میمیرد، برای من نفس میکشد، برای من زندگی میکند.
من به ندرت کتاب میخوانم و هیچ قانونی برای نوشتن نمیشناسم. باور دارم باید خودم باشم و حقیقت را بنویسم، حتی اگر خام و بیقالب باشد. حقیقت من همین است: عشق به او. در همان لحظه، در میان نوازشهایم، چشمان زیبایش آرام باز شد. نخستین چیزی که دید، لبخند من بود. به من لبخند زد، و من همان «صبح بخیر» پر از عشق را به او گفتم؛ صبح بخیری که انگار تمام جهان را روشن میکرد.
صدای باران میآمد… و من آرزو میکردم کاش همیشه باران ببارد، تا هر صبحی با او، معجزهای تازه باشد.
حیف… او نیست. اما این را برای او نوشتم؛ برای کسی که حتی در غیابش، حضورش در قلبم جاودانه است.
