من عاشق تاریکیام. نه از آن نوعی که ترسناک باشد، بلکه تاریکیای که پردهها را میکشم تا در آغوشش پناه بگیرم. مگر آن روزهایی که باران میبارد؛ آن وقت، نور خاکستری آسمان را به اتاقم دعوت میکنم. برای خیلیها این سبک زندگی عجیب است، اما برای من، این بهترین شکل بودن است: بیصدا، دور از هیاهو، در خلوتی که زادگاه تمام ایدههاست.
اما با تمام اینها، تنهایی را نمیتوان به تنهایی گذراند. نه اینکه کسی مثل خودم را بخواهم، بلکه کسی را میخواهم که احوالاتم را بشنود. کسی که بتوانم با او حرف بزنم، بینقاب، بیواهمه. این نیاز را در خودم کشف کردهام: نیاز به عشق ورزیدن. نه از روی کمبود، بلکه از شناخت. سالها از تلخی سرنوشت فاصله گرفتهام، و حالا، پیوندی پنهان با کسی دارم که تمام آن چیزیست که همیشه میخواستم.
او مرا تغییر میداد، اما من برای تغییر انتخابش نکرده بودم. چیزی فراتر از آن بود. قابل نوشتن نیست، قابل درک است. حس میکردم او واقعاً برای من است. از بودن در کنارش بینهایت لذت میبردم. مطمئن بودم بهترین خاطرات زندگیام با او ساخته میشود. این نیاز به عشق ورزیدن به او، مرا خوشحال میکرد. با اینکه به ندرت لبخند میزنم، اما کنار او خندانترین انسان هستم.
با او همه چیز ممکن بود. دلم میخواست تا آخر عمر به او خدمت کنم. وابستگیام به او شیرین بود. در خیالم، با او تا شصتسالگی هم رفتهام. نه از روی خیالپردازی، بلکه از روی یقین.
مینویسم برای تو، کسی که در کنارت احساس خوشبختی میکنم. حتی اگر هیچ باشم.