مهم نیست

اینجا مثل خونمه سرده ، پرده‌ها همه کشیده

مهم نیست

اینجا مثل خونمه سرده ، پرده‌ها همه کشیده

سلام خوش آمدید

زاده‌ ذهن نویسنده ، اما حقیقت آینده 

فصل دوم - خاستگاری

با او صحبت می‌کردم. پیش‌تر هم گفته بودم که شادی من در برابرش تنها یک نمایش است؛ یک پرده‌ی تظاهر و نه چیزی بیشتر. او هرگز تحمل دیدن «خود واقعی» مرا نداشت. حتی آن روی پنهانم برایش مضحک و بی‌ارزش بود.

برای آزمودنش، داستانی خیالی ساختم. قهرمان آن داستان، در حقیقت خود من بودم. از او پرسیدم: «اگر روزی رسید که همسرت گوشه‌نشین شد و سایه‌ای از افسردگی بر زندگی‌اش افتاد، چه خواهی کرد؟»

با اعتماد به نفس و لبخندی آرام گفت: «با هنرهای زنانه‌ام او را رام می‌کنم.»
سکوت کردم… سپس دوباره پرسیدم: «با روحش چه خواهی کرد؟ با ذات او؟»

لحظه‌ای مکث کرد. نگاهش جدی شد. «نکند خودت را می‌گویی؟ نکند می‌خواهی اینطور باشی؟»
سریع موضوع را عوض کردم، نگذارم بفهمد پشت این پرسش‌ها چه نیتی پنهان است.

او همیشه می‌گفت: «اگر با من باشی، روز دوم مثل من شادِ شاد می‌شوی.» اما من خودم را می‌شناختم. می‌دانستم هیچ جمعی برایم لذت‌بخش نیست، هیچ گفت‌وگویی برایم جالب نیست. جای من هیچ‌کجا نیست… جز اتاقی که در آن تنها باشم.

گاهی برایش دلم می‌سوخت که حقیقت را نمی‌دانست. گاهی احساس می‌کردم دارم کودکی را بزرگ می‌کنم؛ کودکی با چشمانی پر از امید و شوقِ بلعیدن هر لحظه‌ی زندگی. اما چشم‌های من… پر از نکبت بود. پر از تصویر لحظه‌هایی که هر بار خودم را در آینه می‌بینم، حالم را به‌هم می‌زنند. پر از برگه‌های سفیدی که با دست‌های خودم خط‌خطی و زخمی کرده‌ام.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی