مهم نیست

اینجا مثل خونمه سرده ، پرده‌ها همه کشیده

مهم نیست

اینجا مثل خونمه سرده ، پرده‌ها همه کشیده

سلام خوش آمدید

زاده ذهن نویسنده ، اما حقیقت آینده

فصل سوم – جبران

شب، با گام‌هایی سنگین به خانه بازگشتم. خستگی، استخوان‌هایم را می‌فشرد؛ از آن خستگی‌هایی که نه با خواب، نه با هیچ نوشیدنی گرم، درمان نمی‌شود. حتی وقتی پا به خانه می‌گذاشتم، کار دومم آغاز می‌شد.

چندین سال از زندگی مشترکمان گذشته بود. گهگاهی، او حس و حال آشپزی نداشت. در تمام این سال‌ها، همیشه کنارش بودم، دست بر شانه‌اش می‌گذاشتم و آرام می‌گفتم: «نگران نباش… من هستم.» برایم مهم‌تر از هر چیزی، آرامش او بود. سال‌هایی گذشت که من پختم، شستم، تمیز کردم و او در آرامش استراحت کرد.

اما امشب، این بدن دیگر توان نداشت. خستگی کار بیرون و درون خانه، مرا زمین‌گیر کرده بود. نمی‌دانم چرا… اما انگار همسرم مدت‌هاست از حال من بی‌خبر شده.

شب به نیمه رسیده بود. روی لبه‌ی تخت نشستم. او، با چشمانی نیمه‌باز، سرگرم کار خودش بود. ناگهان، بغض سال‌ها شکست. گریه‌ام، آرام و بی‌صدا، آغاز شد، اما خیلی زود فضای اتاق را در خود غرق کرد. اشک‌هایم نه فقط از خستگی، که از دل‌سوزی برای خودم می‌ریختند… از حس بی‌کسی.

به سویم آمد. کنارم نشست. آرام گفت: «چه شده؟»

سرم را بلند کردم؛ صورتم خیس و داغ بود. در آن لحظه، میان دو راهی ماندم: به خودش پناه ببرم و در آغوشش گریه کنم… یا حقیقت را بگویم. سال‌ها، همسرم را بی‌چشم‌داشت دوست داشتم. ذره‌ای بدی در حق او نکرده بودم. و آن لحظه… تصمیم گرفتم حقیقت را انتخاب کنم.

با صدایی لرزان، اما بی‌حرف اضافه، گفتم:
 چرا جبران نمی‌کنی؟

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی