سالیان سال نوشتم و نوشتم و نوشتم کسی نفهمید
گفتم از روز هایی که غرورم هی میشکست و میشکست و میشکست
گفتم از روزی که معنی ترحم را هم فهمیدم هم زندگی اش کردم
گفتم از هیچ و پوچ های زندگی ام اما کسی نفهمید
انگار باید همینگونه باشد ........ چه سخت
سالیان سال نوشتم و نوشتم و نوشتم کسی نفهمید
گفتم از روز هایی که غرورم هی میشکست و میشکست و میشکست
گفتم از روزی که معنی ترحم را هم فهمیدم هم زندگی اش کردم
گفتم از هیچ و پوچ های زندگی ام اما کسی نفهمید
انگار باید همینگونه باشد ........ چه سخت
فصل چهارم – خداحافظیهای ناگفته
میگویند وقتی حالت بد است، بنویس. شاید کلمات مرهم شوند، شاید جوابی پیدا کنی، شاید آرام شوی. من هم نوشتم… و میان سطرهایم گم شدم.
گفتوگو با او اغلب شیرین بود. لحظاتی داشتیم که میتوانستند تا ابد در ذهنم حک شوند. اما ناگهان، از دل آن شیرینیها، تلخی بیرون میزد و فضای میانمان را سنگین میکرد.
زاده ذهن نویسنده ، اما حقیقت آینده
فصل سوم – جبران
شب، با گامهایی سنگین به خانه بازگشتم. خستگی، استخوانهایم را میفشرد؛ از آن خستگیهایی که نه با خواب، نه با هیچ نوشیدنی گرم، درمان نمیشود. حتی وقتی پا به خانه میگذاشتم، کار دومم آغاز میشد.
زاده ذهن نویسنده ، اما حقیقت آینده
فصل دوم - خاستگاری
با او صحبت میکردم. پیشتر هم گفته بودم که شادی من در برابرش تنها یک نمایش است؛ یک پردهی تظاهر و نه چیزی بیشتر. او هرگز تحمل دیدن «خود واقعی» مرا نداشت. حتی آن روی پنهانم برایش مضحک و بیارزش بود.
زادهی ذهن نویسنده . اما واقعه آینده
نیمهشب بود. او در آغوشم خوابیده بود، بیخبر از طوفانی که در ذهنم میچرخید. سکوتی مطلق همهجا را فرا گرفته بود؛ سکوتی که گویی حتی جرأت نداشت پا به حریم این اتاق بگذارد. گرمای تنش را حس میکردم، نفسهای آرامش بر پوست گردنم مینشست و بیصدا، بیکلمه، به من میگفت: «دوستت دارم.
تنها کسانی که میتوانند بدون تحصیل و مدرک دانشگاهی روانشناس باشند فرزندان طلاق هستند.
در یکی از روز های زندگی ام به طور اتفاقی او را دیدم. از گذشته برای او گفتم که اغلب نقطه ضعف او محسوب میشود و من از این کار لذت میبردم به قدری که غذای مورد علاقه ام را در کنار شخص موردعلاقه ام در مکان مورد علاقه ام میخوردم.
وارد جزئیات نمیشوم زیرا همین مقدار هم روی من سنگینی کرده است اما او به من گفت : تو اگر فرزندی داشتی دقیقا همان رفتاری که در گذشته با تو داشتم ، تو با او هم داشتی.
این حرف من را از درون کشت و به فکر فرو برد هرچند که او نمیدانست من قبلا یکبار مرده ام اما ایا واقعا من این چنینم؟
مثل اسم خودم این حرفش را هرگز فراموش نمیکنم.شاید روزی خودم کارت را تمام کنم.
همانند من روزها ماه ها سال ها درمورد آشفتگی هایت به هر طریقی صحبت کن . هیچ اهمیتی ندارد.
جامعه ای را طی چندین سال تحت گرسنگی و فشار های اقتصادی نگه دارید ، از آنها چندین نویسنده،نقاش و شاعر بیرون خواهد زد.
چه فرقی میکنه که توی بچگی یا نوجوونی چی بهمون گذشته، یا اینکه قربانی یه سری فرهنگهای اشتباه شدیم که نتیجهش شده یه آدمی که شاید از نظر روحی داغونه؟
این چیزا چه ارزشی دارن وقتی میبینی آدمایی هستن که اوضاعشون خیلی بدتره؟
کسانی که برای یه لقمه غذا، توی سطل زباله میگردن...
کسانی که حتی یه سقف بالای سرشون ندارن...
کسانی که پدر و مادرشون رهاشون کردن...
کسانی که مجبور شدن بدنشون رو بفروشن...
میبینی که توی این دنیا، بیحرمتی و رسم و رسوم عجیب و اشتباه کم نیست، چیزایی که عقل آدم سعی میکنه قبولشون نکنه.
و اونجاست که میفهمی باید شکرگزار باشی، چون تنها فرق ما با اونا اینه که ما حداقل میتونیم حرفامونو بنویسیم.
اونا هم اگه بخوان، شاید چیزی برای گفتن داشته باشن، اما غمی که توی نوشتههاشون هست، سنگینتر از چیزیه که ما حتی بتونیم تصور کنیم.
این چیزیه که باید بهش فکر کنیم.