زادهی ذهن نویسنده . اما واقعه آینده
نیمهشب بود. او در آغوشم خوابیده بود، بیخبر از طوفانی که در ذهنم میچرخید. سکوتی مطلق همهجا را فرا گرفته بود؛ سکوتی که گویی حتی جرأت نداشت پا به حریم این اتاق بگذارد. گرمای تنش را حس میکردم، نفسهای آرامش بر پوست گردنم مینشست و بیصدا، بیکلمه، به من میگفت: «دوستت دارم.