مهم نیست

اینجا مثل خونمه سرده ، پرده‌ها همه کشیده

مهم نیست

اینجا مثل خونمه سرده ، پرده‌ها همه کشیده

سلام خوش آمدید

فصل چهارم – خداحافظی‌های ناگفته


می‌گویند وقتی حالت بد است، بنویس. شاید کلمات مرهم شوند، شاید جوابی پیدا کنی، شاید آرام شوی. من هم نوشتم… و میان سطرهایم گم شدم.

گفت‌وگو با او اغلب شیرین بود. لحظاتی داشتیم که می‌توانستند تا ابد در ذهنم حک شوند. اما ناگهان، از دل آن شیرینی‌ها، تلخی بیرون می‌زد و فضای میانمان را سنگین می‌کرد.

زنان موجودات عجیبی هستند… آنانی که غصه‌ی تو را می‌خورند و پا به پایت می‌آیند، نادرند. بیشترشان تنها در جست‌وجوی نیازهای خویش‌اند، نه چیزی فراتر. خوب‌ها را همیشه جدا می‌کنند، درست مثل وقتی که از دست‌فروشی میوه می‌خرند و تنها بهترین‌ها را برمی‌گزینند.

او ادعا می‌کرد من همان مرد رویاهایش هستم، می‌گفت تفاهم بسیاری میان ماست. اما سر موضوعاتی کوچک و بی‌اهمیت، به‌قدری دلگیر می‌شد که دیگر حتی پاسخی به حرف‌هایم نمی‌داد. وقتی می‌پرسیدم مشکل چیست، تنها می‌گفت: «هیچ… مهم نیست.»

و همان کسی که لحظه‌ای پیش با صمیمیت نام کوچک مرا صدا می‌زد، ناگهان بی‌رحمانه تیری به روحم شلیک می‌کرد و به من می‌گفت: «آقای ایکس.»

این است راز زنان… سر جزئی‌ترین مسائل، زلزله‌ای به‌پا می‌کنند.

جالب است… او برای ازدواج با من، بی‌هیچ تردیدی موافق بود. اما آیا این تن، این جسم فرسوده‌ی من، تحمل چنین رفتاری را دارد؟ پاسخ در ذهنم روشن بود: نه.

نه به این خاطر که مسائل کوچک بی‌اهمیت‌اند، نه از آن رو که قهرهایش را منطقی نمی‌دیدم. بلکه چون به قدری دل‌خسته شده بودم که بی‌رحمانه می‌خواستم بگویم: «حتی مهم نیست.»

گاهی حس می‌کنم باید همه‌چیز را رها کنم. باید قیدش را بزنم… و بی‌صدا خداحافظی کنم.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی