مهم نیست

اینجا مثل خونمه سرده ، پرده‌ها همه کشیده

مهم نیست

اینجا مثل خونمه سرده ، پرده‌ها همه کشیده

سلام خوش آمدید

زاده‌ی ذهن نویسنده . اما واقعه آینده

نیمه‌شب بود. او در آغوشم خوابیده بود، بی‌خبر از طوفانی که در ذهنم می‌چرخید. سکوتی مطلق همه‌جا را فرا گرفته بود؛ سکوتی که گویی حتی جرأت نداشت پا به حریم این اتاق بگذارد. گرمای تنش را حس می‌کردم، نفس‌های آرامش بر پوست گردنم می‌نشست و بی‌صدا، بی‌کلمه، به من می‌گفت: «دوستت دارم.

اما من… من جای دیگری بودم.

با خود اندیشیدم: «اینجا کجاست؟ من چه کرده‌ام؟» تن به ازدواجی داده بودم که هرگز نخواسته بودم، و حالا، با تمام وجود، سنگینی بحران سی‌سالگی را بر شانه‌هایم احساس می‌کردم. با افکار و باورهای پوسیده‌ی سنتی می‌جنگیدم، اما می‌دانستم هرقدر هم مقاومت کنم، محیط زندگی و اطرافیان، حتی مغزهای سنگی را هم می‌فرسایند و تغییر می‌دهند.

مسئولیتی را بر دوش داشتم که از ابتدا مایل به پذیرفتنش نبودم. می‌دانستم لایق کسی نیستم… چون خودم را می‌شناختم. در آغوشم بود، اما هرگز نمی‌توانست با «خود واقعی» من روبه‌رو شود؛ آن «منی» که سال‌ها پنهانش کرده بودم. گاهی پر می‌شوم، لبریز می‌شوم، و تنها چیزی که می‌خواهم گریه در آغوش کسی است… اما این خواسته، در چشم او و دیگران، مضحک است. همیشه می‌پرسیدند: «چرا گریه می‌کنی؟ دیوونه‌ای؟»

من عاشق تنهایی بودم. عاشق کشیدن پرده‌های اتاق، غرق‌شدن در تاریکی و پناه بردن به خلوت خودم. اما او این را دوست نداشت. با تمام استخوان‌هایم حس می‌کردم اگر می‌فهمید شاد بودنم تنها یک نمایش است و سبک زندگی‌اش برایم بیگانه، دلخور و سرخورده می‌شد.

لعنت به من…

ای خالق من… با خود چه کنم؟ گرچه به وجودت شک دارم، اما التماس چه کسی را ببرم؟ من همان زندانی‌ام که هیچ روزنه‌ای برای فرار ندارد. آیا تو می‌خواهی مرا به خاطر آنچه هستم، مقصر بدانی؟


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی