مهم نیست

اینجا مثل خونمه سرده ، پرده‌ها همه کشیده

مهم نیست

اینجا مثل خونمه سرده ، پرده‌ها همه کشیده

سلام خوش آمدید

صبح هنگام، در کنار او چشم باز کردم. نگاه می‌کردم به طرز خوابیدنش، به آرامش چهره‌اش، به صدای نفس‌هایی که مثل موسیقی نرم و بی‌پایان در گوشم می‌نشست. هر ثانیه، خالق را شکر می‌کردم برای وجودش در زندگی‌ام. همان لحظه برای من معنای خوشبختی بود؛ لحظه‌ای که هیچ ثروتی در جهان توان رقابت با آن را نداشت.

ناگهان باران بارید. قطره‌ها بر شیشه نشستند و من آن را معجزه‌ای بزرگ دانستم؛ معجزه‌ای که به من یادآوری می‌کرد: با همه‌ی اندوهی که بر دوش دارم، او کنار من است. همراه من تا آخر جانش قدم برمی‌دارد. برای من می‌میرد، برای من نفس می‌کشد، برای من زندگی می‌کند.

من به ندرت کتاب می‌خوانم و هیچ قانونی برای نوشتن نمی‌شناسم. باور دارم باید خودم باشم و حقیقت را بنویسم، حتی اگر خام و بی‌قالب باشد. حقیقت من همین است: عشق به او. در همان لحظه، در میان نوازش‌هایم، چشمان زیبایش آرام باز شد. نخستین چیزی که دید، لبخند من بود. به من لبخند زد، و من همان «صبح بخیر» پر از عشق را به او گفتم؛ صبح بخیری که انگار تمام جهان را روشن می‌کرد.

صدای باران می‌آمد… و من آرزو می‌کردم کاش همیشه باران ببارد، تا هر صبحی با او، معجزه‌ای تازه باشد.

حیف… او نیست. اما این را برای او نوشتم؛ برای کسی که حتی در غیابش، حضورش در قلبم جاودانه است.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طبقه بندی موضوعی