مهم نیست

اینجا مثل خونمه سرده ، پرده‌ها همه کشیده

مهم نیست

اینجا مثل خونمه سرده ، پرده‌ها همه کشیده

سلام خوش آمدید

۳ مطلب در آذر ۱۴۰۴ ثبت شده است

صبح هنگام، در کنار او چشم باز کردم. نگاه می‌کردم به طرز خوابیدنش، به آرامش چهره‌اش، به صدای نفس‌هایی که مثل موسیقی نرم و بی‌پایان در گوشم می‌نشست. هر ثانیه، خالق را شکر می‌کردم برای وجودش در زندگی‌ام. همان لحظه برای من معنای خوشبختی بود؛ لحظه‌ای که هیچ ثروتی در جهان توان رقابت با آن را نداشت.

ناگهان باران بارید. قطره‌ها بر شیشه نشستند و من آن را معجزه‌ای بزرگ دانستم؛ معجزه‌ای که به من یادآوری می‌کرد: با همه‌ی اندوهی که بر دوش دارم، او کنار من است. همراه من تا آخر جانش قدم برمی‌دارد. برای من می‌میرد، برای من نفس می‌کشد، برای من زندگی می‌کند.

من به ندرت کتاب می‌خوانم و هیچ قانونی برای نوشتن نمی‌شناسم. باور دارم باید خودم باشم و حقیقت را بنویسم، حتی اگر خام و بی‌قالب باشد. حقیقت من همین است: عشق به او. در همان لحظه، در میان نوازش‌هایم، چشمان زیبایش آرام باز شد. نخستین چیزی که دید، لبخند من بود. به من لبخند زد، و من همان «صبح بخیر» پر از عشق را به او گفتم؛ صبح بخیری که انگار تمام جهان را روشن می‌کرد.

صدای باران می‌آمد… و من آرزو می‌کردم کاش همیشه باران ببارد، تا هر صبحی با او، معجزه‌ای تازه باشد.

حیف… او نیست. اما این را برای او نوشتم؛ برای کسی که حتی در غیابش، حضورش در قلبم جاودانه است.

🎹 پیانو ملانکولیک

Ludovico Einaudi – Nuvole Bianche

Ludovico Einaudi – Una Mattina

Yiruma – River Flows in You

Yiruma – Kiss the Rain

Max Richter – On the Nature of Daylight

Ólafur Arnalds – Near Light

Ólafur Arnalds – Saman


🎻 ویولن و زهی غمگین

Max Richter – November

Arvo Pärt – Spiegel im Spiegel

Jóhann Jóhannsson – Flight from the City

Hans Zimmer – Time (Inception OST)

Clint Mansell – Requiem for a Dream (Lux Aeterna)


🎼 موسیقی سینماتیک و فضاساز

Hammock – Turn Away and Return

Hammock – I Can Almost See You

Explosions in the Sky – Your Hand in Mine

Sigur Rós – Untitled #3 (Samskeyti)

Balmorhea – Remembrance


من عاشق تاریکی‌ام. نه از آن نوعی که ترسناک باشد، بلکه تاریکی‌ای که پرده‌ها را می‌کشم تا در آغوشش پناه بگیرم. مگر آن روزهایی که باران می‌بارد؛ آن وقت، نور خاکستری آسمان را به اتاقم دعوت می‌کنم. برای خیلی‌ها این سبک زندگی عجیب است، اما برای من، این بهترین شکل بودن است: بی‌صدا، دور از هیاهو، در خلوتی که زادگاه تمام ایده‌هاست.

اما با تمام این‌ها، تنهایی را نمی‌توان به تنهایی گذراند. نه اینکه کسی مثل خودم را بخواهم، بلکه کسی را می‌خواهم که احوالاتم را بشنود. کسی که بتوانم با او حرف بزنم، بی‌نقاب، بی‌واهمه. این نیاز را در خودم کشف کرده‌ام: نیاز به عشق ورزیدن. نه از روی کمبود، بلکه از شناخت. سال‌ها از تلخی سرنوشت فاصله گرفته‌ام، و حالا، پیوندی پنهان با کسی دارم که تمام آن چیزی‌ست که همیشه می‌خواستم.

او مرا تغییر می‌داد، اما من برای تغییر انتخابش نکرده بودم. چیزی فراتر از آن بود. قابل نوشتن نیست، قابل درک است. حس می‌کردم او واقعاً برای من است. از بودن در کنارش بی‌نهایت لذت می‌بردم. مطمئن بودم بهترین خاطرات زندگی‌ام با او ساخته می‌شود. این نیاز به عشق ورزیدن به او، مرا خوشحال می‌کرد. با اینکه به ندرت لبخند می‌زنم، اما کنار او خندان‌ترین انسان هستم.

با او همه چیز ممکن بود. دلم می‌خواست تا آخر عمر به او خدمت کنم. وابستگی‌ام به او شیرین بود. در خیالم، با او تا شصت‌سالگی هم رفته‌ام. نه از روی خیال‌پردازی، بلکه از روی یقین.

می‌نویسم برای تو، کسی که در کنارت احساس خوشبختی می‌کنم. حتی اگر هیچ باشم.

طبقه بندی موضوعی