مهم نیست

اینجا مثل خونمه سرده ، پرده‌ها همه کشیده

مهم نیست

اینجا مثل خونمه سرده ، پرده‌ها همه کشیده

سلام خوش آمدید

بحث کردن با کسی که جای تو نبوده، کار احمقانه‌ای است. حتی ارزش این را ندارد که نظر او را بپرسی. آن‌ها طوری سخن می‌گویند که انگار از زمان بَدو تولد، زندگی تو را دیده‌اند، درحالی‌که این‌طور نبوده است.

در جامعه‌ای که من هم مانند تو در آن زندگی کرده و تجربه دارم، اغلب گفته می‌شود: «حتی اگر پدر و مادرت کافر هم باشند، باید احترام آن‌ها را نگه داری.» شاید این مسئله آن‌طور که باید مورد بحث قرار نگرفته باشد، زیرا دین در آن دخیل است.

اما از دید من، نه کاملاً با این نظر موافقم و نه مخالف. بلکه تنها آنچه را که تجربه کرده‌ام با تو در میان می‌گذارم.

ادامه مطلب

به مادر بعداً می‌پردازم. اکنون، پدرم دلیل این نوشته‌هاست.

نقش پدر در خانواده چقدر مهم است؟ او وظیفه تأمین خانواده و امنیت آن را بر عهده دارد؛ چیزی که در گذشته وجود داشت، پیش از دورانی که زنان نیز برای خانه تلاش کنند. این دوره هرچند بدی‌هایش بیش از گذشته است، اما خوبی‌هایی هم داشت. البته که اقتصاد، مردان زیادی را تحقیر و شرمنده کرد و باعث شد زنان نیز این وظیفه را بر عهده بگیرند.

درست است... نوشتن، نوشتن، نوشتن... چیزی که در آن استعداد داشتم اما به خیال خود فکر می‌کردم که ندارم و همه‌چیز را خراب می‌کنم.

حال به من بگو...

اگر پدرت، تو و دیگر اعضای خانواده را به یک سفر کوتاه ببرد تا حال و هوایی عوض شود، اما ناگهان تو را در گوشه‌ای از خیابان پیاده کند و بدون گفتن هیچ دلیلی آنجا را ترک کند، درحالی‌که تو و خانواده‌ات در شهری غریب و بی‌پول رها شده‌اید، چه واکنشی خواهی داشت؟ این بد است.

و اگر بعدها بفهمی که علت این رفتار، زنی دیگر بوده چه؟ این بدتر است.

 

اگر روزی هنگام ناهار، تلفن پدرت زنگ بخورد و در میان مکالمه، او را صدا بزنی و در جواب، یک سیلی محکم دریافت کنی، چه واکنشی خواهی داشت؟ این بد است.

و اگر بفهمی که دلیل آن سیلی این بوده که پدرت نمی‌خواسته آن شخص پشت گوشی بفهمد که او متأهل است و فرزند دارد، و صدای تو کار را خراب کرده... (همیشه پای یک زن در میان است) این بدتر است.

 

اگر روزی ببینی که پدرت خوراکی خوشمزه‌ای را حمل می‌کند و به‌سوی اتاق خودش می‌رود، تو گمان کنی که برای تو خریده است، اما او آن را در اتاقش مخفی کند تا تنها خودش مصرف کند، این بد است.

و اگر جایی که آن خوراکی مخفی شده را پیدا کنی و به سمت آن بروی، اما ناگهان پدرت مچت را بگیرد و باز هم یک سیلی محکم نثارت کند و در راهروی تاریک خانه تعقیبت کند تا بیشتر آزارت دهد، این بدتر است.

 

اگر در یک مهمانی خانوادگی، خسارتی وارد شود و در میان همه‌ی فرزندان، بدون مدرک، تو مقصر شناخته شوی، این بد است.

و اگر حتی بی‌گناهی خود را ثابت کنی اما باز هم جواب تو یک سیلی محکم باشد، این بدتر است.

اگر روزی در خانه گرسنه باشی و از پدرت بخواهی که چیزی برای خوردن بخرد و جواب بشنوی: «کوفت بخور.» این بدتر است.

 

آیا باز هم باید احترامش را نگه داشت؟ روشنفکران چه فکری می‌کنند؟ لابد می‌گویند: تو از کجا می‌دانی؟

گاهی فکر می‌کنم باید او را درک می‌کردم، زیرا او نیز زندگی خوبی نداشت. اما او زنجیره‌ی اشتباه را نشکست، بلکه آن را بر من تحمیل کرد.

و حالا، اینجا هستم... با روح و روانی ویران‌شده که دیگر هرگز درست نمی‌شود.

هرروز با خودم می‌گویم: کاش فرزند دختری داشتم تا دنیا را به او هدیه کنم، تا به او یاد بدهم که قوی باشد. اما کسانی مثل من لیاقت این را ندارند. امثال من در این جامعه فراوانند و هرگز آرزوی داشتن فرزند را نمی‌کنند.

روشنفکران چه می‌گویند؟

سال‌ها گذشت و پدرم مرا فراخواند و از من طلب بخشش کرد. من با چهره‌ای خشک و بی‌احساس به او نگاه کردم و چیزی نگفتم. آیا او فهمیده بود؟ آیا می‌توانستم اجازه دهم که اشتباهاتش را جبران کند؟

تنها در یک صورت: مرا به کودکی برگردان و با عشق بزرگ کن. این تنها راه بخشش از جانب من است.

تو مرا ویران کردی. ضربه‌ای بدتر از عشق به من زدی. ضربه‌ای که در آینده هم گریبانم را خواهد گرفت.

من هرگز تو را نمی‌بخشم. چنان بازی‌ات می‌دهم که تا زمان مرگت به چشمانت نگاه کنم. و شاید... شاید خودم کارت را تمام کنم.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی