مهم نیست

اینجا مثل خونمه سرده ، پرده‌ها همه کشیده

مهم نیست

اینجا مثل خونمه سرده ، پرده‌ها همه کشیده

سلام خوش آمدید

۴ مطلب با موضوع «هزارتو» ثبت شده است

فصل چهارم – خداحافظی‌های ناگفته


می‌گویند وقتی حالت بد است، بنویس. شاید کلمات مرهم شوند، شاید جوابی پیدا کنی، شاید آرام شوی. من هم نوشتم… و میان سطرهایم گم شدم.

گفت‌وگو با او اغلب شیرین بود. لحظاتی داشتیم که می‌توانستند تا ابد در ذهنم حک شوند. اما ناگهان، از دل آن شیرینی‌ها، تلخی بیرون می‌زد و فضای میانمان را سنگین می‌کرد.

زاده ذهن نویسنده ، اما حقیقت آینده

فصل سوم – جبران

شب، با گام‌هایی سنگین به خانه بازگشتم. خستگی، استخوان‌هایم را می‌فشرد؛ از آن خستگی‌هایی که نه با خواب، نه با هیچ نوشیدنی گرم، درمان نمی‌شود. حتی وقتی پا به خانه می‌گذاشتم، کار دومم آغاز می‌شد.

زاده‌ ذهن نویسنده ، اما حقیقت آینده 

فصل دوم - خاستگاری

با او صحبت می‌کردم. پیش‌تر هم گفته بودم که شادی من در برابرش تنها یک نمایش است؛ یک پرده‌ی تظاهر و نه چیزی بیشتر. او هرگز تحمل دیدن «خود واقعی» مرا نداشت. حتی آن روی پنهانم برایش مضحک و بی‌ارزش بود.

زاده‌ی ذهن نویسنده . اما واقعه آینده

نیمه‌شب بود. او در آغوشم خوابیده بود، بی‌خبر از طوفانی که در ذهنم می‌چرخید. سکوتی مطلق همه‌جا را فرا گرفته بود؛ سکوتی که گویی حتی جرأت نداشت پا به حریم این اتاق بگذارد. گرمای تنش را حس می‌کردم، نفس‌های آرامش بر پوست گردنم می‌نشست و بی‌صدا، بی‌کلمه، به من می‌گفت: «دوستت دارم.